از یک روز که خسته بود می گفت ...
دوازده من خمیر به لگن داشته و از صبح نان و فتیر پخته بود و آق من کاظم مهمان ناخوانده را منزل آورده بود و توران خسته بود و زاچ بود و بچه ول ول می زد از گرسنگی و او فریاد می زد مرررررررررررررگ !
فرصتی به نشستن نبود که نان می سوخت و هیزم خاکستر میشد به بیهودگی اگر تنور را وامیگذاشت .
حالا آب قندی زن همسایه بدهدش کامش تر شود تا بعد ...
...
شب شد بچه را به آغوش کشید و همراه او روی نعلین غلید و شیرش داد و خوابید و سحر شد شیرش و داد و خوابید و صبح شد با همه خستگی چشم گشود و سفیدی صورت بچه و قرمزی خط خون روی صورتش ، نشست نگاهش کرد ، بغلش کرد ،
وای چه سردی مادر بیا بِغلُم گرمت کنُم . های آق من کاظم بیا ببین این خون از گوش بچه به دِماغش رفته یا از دماغش به گوشش . آمد و گفت ببینمش .... توران بچه مرده !!
بچه را گرفت از او و دوید سمت خانه خاله
خَله خله کُ نگاش کُ مَنکاظم مِگه مُردَه راسته؟ به خدا خودُم سحر شیرش دادُم !
خاله بچه را گرفت نگاهش کرد و یکی زد توی سر توران بچه را خفه کردی توران
توران خندید ... نِه حتما فتیر خوردُم بچَه سِقل کِردَه و مردَه نه مو خِفَش نِکِردُم ...
تا ظهر منگ بود باور نمی کرد منکاظم بچه را گرفت و برد گاه می خندید و گاه فکر می کرد پانزده ساله بود گاهی حتی حس می کرد از شرش خلاص شده وگاهی بغض فقط و ظهر که برخاست برای تیار کرن نهار خواست دستش بشورد که نگاهش به لک خون پشت دستش افتاد و دنیا روی سرش خراب شد ....